همین است که است؛ و این مرا قانع نمیکند:
پراکندهگوییهای خوانندهای یاغی
خوانشی "خواننده محور" از رمان "مردگان باغ سبز"
داشتم میخواندم و خواندم و تمام کردم وحالا که دارم این
نوشته را مینویسم به برگههایی که به هنگام خواندن کنارم بود و گاهی خودکار روی
آنها میرفت نگاه میکردم، مطلبی توجهم را بر انگیخت! نوشتهام: «رنجی در خواندن
نمیبرم، فقط میخوانم و میروم، سریع هم و این مرا قانع نمیکند.».
رمانی جاندار و متنی روان و خواندنی و زیبا و شاید درستتر
سهل و فارسی؛ فارسی که میگویم فارسی به معنای زنده آن. و زنده بودن متن یعنی این
که خود متن هم در فضا حضور و حتی حضوری پررنگ داشته باشد، به وقت خوشی قهرمان خوش،
به وقت بهت فضا متنی بهتزده و حتی گیج باشد که چقدر هم از پس آن برآمده است. و
اگر ملموستر بگویم یا اگر بخواهم شیوه نویسنده را پیش بگیرم، بهتر که بگویم
بنویسم یا بنویسم که بنویسم در صفحه 233
خندهی عصبی مردی که صدایش آشناست و نه سیمایش! متن بصورت کاملا عصبانی نوشته شده
است! یا کلماتی که خروشانی آراز (ارس) را موج میزند. حتی فونت انتخابی برای چاپ
کتاب هم زیبایی خواص خود را دارد. دلم میخواست زودتر از اینها این رمان را میخواندم.
شاید بتوانم گفت که این رمان حس خواننده بودن من را احیاء
بلکه ارضا هم کرد (نه آفریننده بودن را). و این هم میتواند دلیلی برای نوشتن این
پراکندهگوییها شود. رمانی به زبان فارسی که میتوانم به آن زبان رمان بخوانم و
لذت هم ببرم، گرچه آرزوی دیگری داشته و دارم. گیرایی متن و نوع جملهبندیها و پس
و پیش زیبا و بهجای آن. قانعم میکند که دینم را ادا کنم و تقدیری از آقای «بایرامی»
کنم که لذت خواننده بودن را هرچند نه خوانندهی امروزی رمان و درگیر! ببرم. ولی به
هرحال انتظاراتی داشتم به عنوان خوانندهی نه منفعل که برآورده نشد. نویسنده اگر
روحی عرقریز به گاه نوشتن دارد باید این درد و رنج را به خواننده نیز منتقل کند!
نویسنده زجر کشیده به خواننده راحت طلب کاری ندارد. اگر کلمه به کلمه زجری است که
جان نویسنده از سوزنی رد شده و به کاغذ سفید ریخته شده خواننده نیز باید از این
شکنجه بینصیب نماند. خوانندهی امرزوی خود آفریننده است! آن هم به معنی کامل
کلمه.
نوشتههای موفق از کشمکشهای بیرونی در رفته و به کشمکش و
تضاد و تعارضات درونی پرداخته، و این به نظر حق خواننده است برای شناخت خود و
دنیای خود، رمانی در دست بگیرد و بخواند و لذت شکنجهواری را تحمل کند زیر نوشتهها!
به گمان من این را میپسندم. و اگر میگویم از کشمکشهای بیرونی در رفته نه این که
در رفته باشد بلکه به عمق در رفته و به هر صورت در رفته یا رفته یا چه میدانم
بهتر بود که میگفتم پرداخته!
اما پرداخت؛ کلمهای که من را به یاد دوران نوجوانیام میاندازد.
پرداختی که به قالی بافته شده به دست من و برادر و خواهرانم در سرداب میدادند تا
زیبا و زیباتر دیده شود، لابد برای خریداری که به این راحتیها راضی بشو نیست!
پرداخت سه چهارم و یا حتی بیشتر ابریشم گره زده شده را میبرید و دور میریخت از
سر هر گره! درست مثل چخوف که میگویند نوشتههایش را میزد از سر و ته و آن بنده
خدایی که نوشتههای او را به ناشرش میسپرد میگفت دلم چقدر میسوزد برای آنهمه
نوشته که پاره شد و ریخته شد. و ما چه شانسی داشتیم که چخوف چنین اعتقادی داشت! یا
همینگوی که عظمت حرکت کوه یخ در اقیانوس را ناشی از پنهان بودن یک هشتم آن میدانست
که نوشته نیز باید چنین باشد!
از بحث اگر دور نشوم، اشاره به عمق کشمکشها بود که حتی
برای رضای خدا و یا چه میدانم اگر کمونیست باشیم برای رضای پرولتاریا و نه بورژوا
یک بار هم خواننده را در تضادی که قهرمان در آن گیر کرده باشد که خواننده را نیز
از سُر خوردن داخل متن به افق راهنمایی کند و لحظهای کتاب را کنار بگذارد و
بیندیشد و بگوید چرا؟ و برود به خود و خاطرات خود و زندگی خود و اندیشه خود و خود
و خود! و انگار که رمان را از دست میدهد دوباره برگردد به رمان! اما رمانی که
روایت را به زیبایی هرچه تمام ولی سطحی جلو میبرد این شانس را دارد که زودتر تمام
شود.
بولوتی که صداهایی میشنود و درگیریهای شدید ذهنی و درونی
دارد بصورت سطحی روایت شده و رفته حتی کمی کلنجار ذهنی یا درونی با نابرادریش،
ناپدریش، ناخواهریش یا چه میدانم با دنیای اطرافش ندارد. یک بار گریزی به خاطرهای
که حاصل از تضاد بوجود آمده در عالم عینی برای بولوت باشد زده نشده. ولی تا جا
دارد زیباییهای صحرای زندگی بولوت بیان شده و چقدر هم لذت بخش ولی گذرا! چقدر هم
برای من آشنا بود این خاطرات بولوت در صحرا! گرچه قسمتی از آن مرا گیج کرد که آیا
گوسفندی که یونجه زیادی خورده و باد کرده (نمیدانم اصطلاح فارسی آن را درست آوردهام
یا نه ولی ما میگوییم "کؤپوبدو" ) را خونگیری میکنند همانطور که
ناپدری بولوت کرد!؟ به هر حال، منتظر حادثهای انسانی، حسی انسانی، درکی انسانی
بودم از بولوت یا بالاش و یا هر کدام از افرادی که میتوانست بیشتر پرداخته و
پرورش یابند بودم. آیا تنهایی بولوت در جامعهی دهاتی خود باعث میشود که فقط به
فکر پریدن از بامی به بامی باشد تا 17 سالگی اتفاقی حتی جزئی برای وی رخ نداده
است؟ حتی کمی چشم چرانی!؟
در صفحهی 365 که بالاش نمیتواند تصور کند پدرش چرا عوض
شده و چگونه شده است که اینگونه شده است؟ کمکهای تصویریای به ذهنش میآمدند و
گریزهایی به جاهایی یا به کارهایی، چه میدانم! آخر با یک تحلیل خام نوشتاری بدون
اینکه نیمنگاهی به انتظار خواننده منتظر و یاغی نسبت به متن، داشت که نمیشود
گذشت، آن هم از این تضاد به این با ارزشی! یا چرا بالاش کاملا پدر نشده؟ بالاشی که
از مرز، آنهم مرزی که یک بار دیگر اسمش را با رسمش خوانده بود (حالا برای چه؟) بهسوی
وطن برمیگردد، این معنای کامل پدر شدن نیست؟ یا فقط پشت پایی به روسیه است؟ گمان
نمیکنم وطنپرستی برای بالاشی که بالای [فرزند] دوسالهی خود را در آغوش دارد به
اندازهی حسی باشد که به امیرحسین ملوسش دارد و میخواهد با نوک دماغش لپهای پسرش
را نوازش کند! چرا بالاش هنوز کاملا بابا نشده؟ و شاید به این دلیل است که هنوز
ماجرای مرز رخ نداده!! و این مطلبی است که برمیگردم به آن!
همهچیز را که نمیشود گفت. پس نشان دادن را برای چه گذاشتهاند؟
اگر اختلافات و تضاد بالاش با باباش نشان داده میشد به جای گفته شدن یا روابط او
اگر مهربانی مادر بزرگ ناتنی بولوت با او نشان داده میشد اگر نرگس حتی یک بار
حضور مرئی داشت در رمان اگر یک رفتار را از امیر یا همان آرشام میدیدیم نه میخواندیم.
داستانهای فرئی از هیچ کسی ندیدیم و نخواندیم، آخر مگر زیبایی صحنه گم شدن گاو
هدیش میتواند به زیبایی رابطهای کسی با کسی با تمام تضادها و نبایدها و بایدهایش
باشد. حادثهای انسانی با تمام بود و نبودها و باید و نبایدهایش.
ماجرای گم شدن اسب حیدر و پیدا شدن آن، در صفحهی 352 آن هم
بصورت فشرده در یک و نیم صفحه برای دوباره و دوباره گفتن این جمله که «ومن هیچ حیوانی
را ندیدم که از رحم و شفقت بویی نبرده باشد، و من حیوان نیستم». خوب این که نشان
داده شده در کل رمان! کاش این ماجرا به تیغ پرداخت چوخوف سپرده میشد و به جای آن
این بولوت بیچاره کاری نباید، رابطهای نباید، یا احساسی نباید به کسی پیدا میکرد!
(که همه این نبایدها باید است و نمیدانم چرا نباید؟!) و انسانتر بود! و این هیچ
نیست که میگویم تنها ترشحات ذهنی یک خوانندهی خواننده گراست. اگر قبول کنیم مؤلف
مرده، چرا متن را و یا خواننده را زنده نکنیم؟
بولوتی که زیادی میدانست و نه به سنش نه به محیط پرورشش
پرورده شده بود! این 17 سالهای که از دوسالگی ظلم ناپدری و نادهاتی بودن با اهالی
را کشیده و چوپان بوده و خورد وخوراکش سیبزمینی و دوغ و نان بوده و مدرسه هم
ندیده (یا اگر دیده به زور معلم بد اخلاق!) طوری حرف میزند و انتظار دارد که
بیندیشد که نه به سنش نه به موقعیت هیچ ندیدهاش میخورد اگرچه او با دو چشمهایش
چه چیزها که ندیده!
و بولوت بیچاره دیگر خیلی بیچاره نشان دادهشده یا گفته
شده! کش داده شده در بدبختی این بدبخت! صفحهی 334 است و همهچیز داستان معلوم! بجر
اینکه بدانم بولوت به کجا میخواهد فرار کند. پس چرا کش میدهی لامصب؟ به نظر (حداقل
به نظر من!) متن تا جایی میتواند دوام بیاورد که خواننده هنوز نتوانسته همه چیز
را سر جای خود بگذارد. یا هنوز گیج است و یا هنوز کنجکاو. حداقل اینها میتوانند
دلیلی برای کش دادن یک نوشته باشند و این که جمع کردن خرده ریزهای افتاده و مانده.
به جز این چرا وقتی دست نویسنده رو شده و اتفاق لو رفته باید متن کش داده شود؟ این
دیگر برای یک خوانندهی عادی هم غیرعادی است.
و هنوز به خواندن مشتاق بودم و باز هستم و این به علت حضور
گاه گاهِ نویسنده (که من خوشم میآید) در متن. پاراگرافی است که نویسنده به عنوان نویسنده
و نه به عنوان راوی یا قهرمان حضور مییابد و توضیحی میدهد و شایسته هم هست و
زیبا. و پاراگرافی را خارج میکند و خواننده را مینشاند روبرویش و برایش میگوید
چیزی را که باید بگوید. و اگر مثال بزنم میتوانم صفحهی 269 را بگویم که از همه
بیشتر برای من لذت بخشتر بود!
انگار داستان و رمان بریدهای از زندگی است و باورپذیر باید
باشد. اما اگر نویسنده بتواند در وسط متن و بتن کار خواننده را آگاه کند که: هی چی
خیال کردی؟ فکر که نمیکنی این واقعیت است؟! نه همهی اینها دروغ محض است! و گمان
نمیکنم خواننده به نویسنده باور کند (حداقل اینجایش را!) و مگر واقعیت چیست اصلا؟
کسی میتواند بگوید چه واقعی و چه ناواقعی است؟ و این است فلسفهی حضور بجای
نویسنده در متن. و چرا بگریزیم از آن؟
اما گاهی از دستش در میرود و شاید هم شیطنت میکند که حرفش
را از زبان قهرمانش میزند که شاید زننده باشد، مثلا صفحهی 288 را میگویم که آن
حرف از دهان بولوت نیست، یا نیازی نیست که گفته شود! و باز هم میگویم چرا زمانی
که میشود نشان داد حرف زد؟!
گفتم زمان! میخواهم برگردم به مطلبی که قبلا قولش را داده
بودم. و آن توالی زمان. زمان روایتهای دوگانه که تا نصف داستان بصورت کاملا خطی
(البته با پیچ و تاب توانا و زیبای دو روایت از دو نسل و بلکه سه نسل) پیش میرود
یکهو بهم میخورد! بدون هیچ دلیلی (حداقل دلیلی که من از آن سردربیاورم!) اگر زمان
را به هم میریزیم به خاطر ذهن است که قانونی برای توالی زمان ندارد و خاطراتی که
مرور میکند پس و پیش کردن آن برای آن کاری ندارد. ولی وقتی ما داریم روایتی را
روایت میکنیم (محاکات) آنهم از بیرون و نه از درون تنها میتوانیم با نوشتن و
بعدا کپی کردن آن در جای دیگر توالی زمان را به هم بریزیم. بدون قرینه (گیریم در
گفتگوی ذهنی بدون قرینه هم میتوان این کار را کرد!) چرا این کار را کنیم و زمان روایتهایی
که باید پشت سرهم باشند را به هم بریزیم و کسی را عصبانی کنیم!؟ آیا پیچ و تاب
خوردن دو روایت که به زیبایی هم بیان شده و تاب خورده کافی نیست و چرا باید آن را
عجیب کنیم؟
واقعا قصد نویسنده از این آشفته کردن توالی زمان چیست؟
داستان کاملا بصورت خطی و نیز رئال آمده و از بیرون هم روایت میشود. مگر این که
بخواهیم آشفتگی ذهن بولوت را و هذیان دیدن و شنیدنش را به داستان مرتبط کرده و
بخواهیم زمان را نیز هزیانوار جلو ببریم.
رمان تمام شده. هم لذت بردم هم حسرت! چه دیالوگهایی که میتوانست
داشته باشد این رمان، حداقل همه از دهان یک نفر نباشد، حداقلِ حداقل گفتگوها دیگر
نباید به سبک و سیاق نوشتاری متن بود! کافی بود جملات گفتاری کمی طولانی باشد، میدیدی
عین نگارش متن است! و بزرگترین حسرتی که بردم، زیبایی این رمان میتوانست به زبان
مادری نویسنده و من باشد که نشد! چقدر رد زبان خودم را در جای جای متن زدم (ترکیها
را نمیگویم، فارسیهای دقیقا از ترکی برگشته را میگویم!)
و همین است که است!