شریف مردی

شریف مردی

یاییملانمیش کیتابلاریم:

1ـ قلمه‌قوزان، 1395
2ـ اولدوزلاردان بیری قایمیشدی، 1395
3ـ یول آیریجیندا یازیلمیش حیکایه‌جیکلر، 1395
۴- داغیتماغا دوغرو، ۱۳۹۹
ایمیلیم:
sharifmardi[@]gmail.com

۶ مطلب با موضوع «فارسی‌نوشت» ثبت شده است

مجموعه مقاله داغیتماغا دوغرو (به سوی ویران کردن) از سال ۱۳۹۴ منتظر نشر است؛ ۱۳۹۵ همه‌ی کارها انجام شد و مقدمه با تاریخش که در کتاب درج شده است و داستانی هزارویک‌شبی را طی کرد تا بالاخره به همت مجید راستی  و انتشارات حکیم نظامی گنجه‌ای با تیراژ محدود چاپ شد! در کنارش رمان تورپاق (خاک) چنگیز آیتماتوف که قبل از سال ۱۳۹۰ آماده بود نیز پس از یک بازخوانی چاپ شد!

داغیتماغا دوغرو؛ شریف مردی
علاوه بر این و در ایام خانه‌نشینی کرونا رمان سئحیرلی داغ (کوه جادو) اثر توماس مان هم که توسط گؤنول مؤولود ترجمه شده است را به الفبای مألوفمان برگرداندم و قرار است مراحل آن نیز طی و چاپ شود.
اما مجموعه مقاله داغیتماغا دوغرو شامل ۱۷ مقاله انتقادی و دو داستان کوتاه است! این دو داستان تا کنون جایی چاپ نشده‌اند؛ «دلی» (دیوانه) عنوان داستان کوتاهی است که توسط مرحوم محمد ملک نژاد نوشته شده است و من فرم روایی آن را در مقاله‌ای تحلیل کرده‌ام. دومین داستان کوتاه با عنوان عجیب «،  ،  ،     ،  ،» توسط نویسنده با استعداد و خلاق و البته کمتر شناخته شده با نام «حمید قرایی» نوشته شده است و این داستان کوتاه هم، همانطور که ذکر شد، جایی چاپ نشده و برای اولین بار در این کتاب آمده است؛ مقاله ای با عنوان «یئنی سس» (صدایی جدید) به تحلیل داستان و قرائت تنگاتنگ آن پرداخته است.
مقاله‌های دیگر داستانهایی (و دو رمان) از نویسندگان به‌نام آذربایجان را به وسع خود از دیدگاه‌های مختلف تحلیل و نقد می‌کند؛ که شامل: کمال عبداله (سئحیربازلار دره‌سی)؛ ناصر منظوری (قاراچوخا)؛ الف. نورانلی (احمد صادقی اشرافی)؛ فرانک فرید؛ رقیه کبیری؛ نگار خیاوی؛ محمد صبحدل؛ رضا کاظمی؛ و غفور امامی زاده خیاوی می باشند.

  • شریف مردی

در صفحه‌ی 222 "کتاب دریاچه ارومیه" آمده است:

 

به نقل از اسکندر فیروز ریاست اسبق سازمان محیط زیست «ما از سرزمین‌های وسیع و لایقی برای حمایت و حفاظت از محیط‌زیست طبیعی و انسانی برخورداریم، ضمن آن که توان و پتانسیل بالایی برای تحقق بخشیدن به امر حفاظت داریم، اما از مهم‌ترین ویژگی و خصوصیت انسانی لازم، یعنی اعتقاد به حفظ محیط زیست و منابع طبیعی بی‌بهره‌ایم.» ما تجربه‌ی صرف اراده‌ی ملی برای برون‌رفت از شرایط سخت و نجات اکوسیستم‌های طبیعی را نداریم، لذا من‌بعد بایست در انتظار وضعیتی ناپایدارتر و آینده‌ای ناروشن برای منابع طبیعی و عرصه‌های تالابی این سرزمین باشیم. به طور قطع با چنین روند و رویکردی بی‌انگیزه در حفظ سرزمین، آذربایجان آینده‌ی نگران کننده‌ای در پیش‌رو دارد و روزهایی به مراتب سخت‌تر از خوزستان و ایلام را تجربه خواهد کرد.

به نقل از زهری (1963) نابغه‌ی بی‌بدیل گیاه‌شناسی و جامعه‌شناسی گیاهی فلسطینی، هیچ کشوری به اندازه‌ی ایران در سده‌ی گذشته طبیعت خویش را این چنین نیازرده و منابع طبیعی خود را به تاراج نبرده است، با این رویکرد و سابقه تاریخی، جهل و خودخواهی به ما اجازه نمی‌دهد تا حق حیات دریاچه ارومیه را محترم بشماریم. بنابراین ما پیش‌تر از آن‌که برای شناخت شرایط زیستی دریاچه ارومیه اقدامی انجام دهیم، سزاواریم جهت اصلاح طرز تفکرمان برای حفاظت از دارایی‌های منابع ملی، برنامه‌ریزی و اقدام نماییم و در این راستا چاره‌ای جز آغاز آموزش‌‎های جدی و بنیادین در سطح مدیریت‌های دولتی و ملی‌مان وجود ندارد.

 

این کتاب حاوی نتایج کنترل شده و پردازش یافته حاصل از مجموعه پایش‌های لیمنولوژیکی و بیولوژیکی پیکره اصلی و تالاب‌های اطراف دریاچه ارومیه می‌باشد، که به همت «شرکت مهندسین مشاور آبان‌پژوه»، «شرکت توسعه منابع آب و نیروی ایران» و «وزارت نیرو» تهیه و سال 1397 در تیراژ 1000 جلد توسط «انتشارات ایران‌شناسی» منتشر شده است.


  • شریف مردی



رمان غیاب دانیال نوشته‌ی امیر احمدی آریان را روز شنبه از سایت دوشنبه دانلود کردم؛ و روز دوشنبه این کتاب 360 صفحه‌ای را تمام کردم. آقای آریان کتاب را به صورت PDF در اینترنت نشر داده است. نویسنده از گرفتن مجوز ارشاد ناامید می‌شود و تصمیم می‌گیرد خودش کتاب را در 100 نسخه چاپ کند و بعد نسخه‌ی PDF آن را در اینترنت منتشر کند. کتاب را با ولع خواندم؛ چند دلیل داشتم. یک اینکه حتمن باید چیزی داشته باشد که ارشاد مجوز نداده! و دیگر اینکه آقای احمدی آریان را با ترجمه و نقدهایش می‌شناختنم. کتاب قبلی او شعارنویسی بر دیوار کاغذی که مجموعه‌ی مرقومات نویسنده در صفحه‌های ادبی روزنامه‌های کشور در مورد فضای نقد و داستان فارسی است را خوانده بودم.

نمی‌دانم چرا کتاب مجوز نگرفته است؛ شاید چند دلیل داشته باشد: یک صحنه اروتیک دارد که شرح کامل یک تجاوز آمده و دختربازی‌های دو نوجوان و صحنه‌هایی از کشیدن حشیش و بنگ و فضای زیبای نخوت آور ناشی از آن.. ولی این‌ها که چیزی نیست. می‌توان یکی دو کلمه را تغییر داد و یا یکی دو خط را حذف کرد و اشکالی پیش نمی‌آید.. (البته به نظر من آن صحنه تجاوز باید باشد، با تمام جزئیات.. این ربط به داستان دارد) مشکل اصلی (به نظر من) در موتیف جنگ خوابیده است. جنگ هشت سال ایران و عراق از دید یک کانادا رفته‌ی مهندسی کامپیوتر خوانده‌ی زاده‌ی اهوازِ «جنگ‌زده» روایت شده است. و این مشکل اصلی کتاب است. مشکلی که نمی‌خواهند روایت شود.. مشکل در زشت بودن جنگ است.. در ارائه تصویری کریه از جنگ مقدس! است.. مشکل نازیبایی‌های این جنگ و جنگ‌زده‌ها است.. و این نیمه اول کتاب است، بسیار عالی و هیجان انگیز.

نیمه دوم کتاب اما شلم‌شوربای نقد و ادبیات فارسی و مقاله‌نویسی و ایرانی‌بازی و.. و اتفاقاً این بخش هم بسیار خواندنی و مطبوع است.

اما کتاب (رمان) مشکل اساسی دارد: اتفاقاتی در نیمه دوم کتاب رخ می‌دهد و مقدمات روند غیاب دانیال شرح داده می‌شود.. چیزهایی گفته می‌شود.. وقتی که انتهای کتاب می‌رسیدم امید داشتم نویسنده بتواند این اتفاق را جمع کرده و سرو ته ببخشد ولی دریغ! اتفاقی افتاده است که با منطق روایی داستان نمی‌خواند.. و انتظار داشتم این اتفاق توجیهی داشته باشد. نه اینکه انتظار پایانی مشخص داشته باشم. ولی باورپذیر کردن اتفاقی که شرح می‌دهی انتظار دور از انتظاری از طرف خواننده نیست. اینکه چگونه است که الهام از همه‌چیز خبر دارد؟ شرح دقیق ساعات صبح روز سخنرانی آخر دانیال با آن جزئیات.. توجیهی، دلیلی می‌خواهد.. اینها را الهام از کجا می‌دیده و متوجه می‌شده؟ گم و گور شدن دانیال و واقعی نبودن آن خانه قجری خیلی مهم نیست (نیازی به مشخص کردن دلیل نیست).. ولی منطق داستان ایجاب می‌کرد لااقل منبع الهام از این اطلاعات جزئی داده شود. با دنبال کردن نوشته‌ها و خوانده‌های یک شخص، آنهم به صورت کاملا مخفیانه که خود شخص تا آن زمان متوجه نشده باشد.. که نمی‌توان نشانه گذاشتنش را در ابیات حافظِ «سایه» دید! و چیزهای دیگر..

  • شریف مردی

ایده‌ی راسکولنیکف!



ایوان کارامازوف جمله‌ای دارد که شاید بتوان گفت چکیده و اس اساس نوشته‌های داستایفسکی است: «هماهنگی والا ارزش حتی یک قطره اشک کوچک یک کودک زجردیده را هم ندارد.» در تعریف این جمله شاید هیچ زمان نتوان چون داستایفسکی دنیایی مانند دنیای «برادران کارامازف» یا «جن زده‌گان» یا «جنایت و مکافات» خلق کرد؛ و این فقط کار انسانی بزرگ چون خود اوست. داستایفسکی تمام دغدغه‌اش قائل شدن "حق" بود! آیا کسی حق دارد به نام آرمان و هدف والا (همان هماهنگی والا)، به نام جامعه‌ی ناکجاآبادی و بهشتی خود اشکی از دیدگان کودکی، کسی، بینوایی یا حتی بانوایی جاری سازد؟

این روزها خیلی کسان در مورد ماجرای نه چندان نادر "فیتیله" که عادتی است جاری در مملکت اسلامی‌مان ـ که اهانت به دیگری باشد ـ سخن می‌رانند! اما دو چیز من را به رقم زدن این چند خط وا داشت: 1) یادداشت استاد "رضا بابایی" که درواقع جوابی است به یادداشت "سید حیدر بیات" در مورد «نژادپرستی کوررنگ»! 2) بعضی شعارهای سرداده شده در اعتراض به نژادپرستی.

در یادداشت بیات آمده است که «امروز همه رسانه‌ها اعم از سایتها،‌ شبکه‌های تلوزیونی و ماهواره‌ای،‌ گروههای موجود در تلگرام و واتس اپ، نشریات و ...  همچنین همه روشنفکران و فعالان سیاسی اعم از فعالان و روشنفکران دینی و غیر دینی که در مقابل اعتراض‌های هموطنان ترکشان در محکومیت نژاد پرستی سکوت کردند، دچار نژاد پرستی کوررنگ شده‌اند» و در پاسخ، استاد بابایی، از مثنوی شناسان بزرگ ایران، نوشته‌اند: « برخی از هم‌وطنان ترک، این روزها دیگران را سرزنش می‌کنند که چرا اعتراض نمی‌کنید، چرا سکوت کرده‌اید، چرا فلان شخصیت اعلامیه نمی‌دهد، چرا اصلاح‌طلبان به میدان نمی‌آیند، و خلاصه چرا ایران را کربلا نمی‌کنید. یکی از دوستان هم نوشته است: هر کس در این ماجرا سکوت کند، دچار نژادپرستی کوررنگ شده است.» و در ادامه نیز برای جلوگیری از چنین بی‌اخلاقی‌هایی راهکاری ارائه می‌دهند: «ایران اگر صد مسئلۀ مهم داشته باشد، یکی از آنها حقوق و احترام قومیت‌هاست. بزرگ‌نمایی مسئله‌ای خاص، حل آن را آسان‌تر نمی‌‌کند. به جای دعوت از همگان و شخصیت‌های سیاسی حاشیه‌نشین و محبوب برای اظهار نظر دربارۀ این مسئله، باید از ضرورت احزاب فعال و  انجمن‌های مردم‌نهاد (ان‌جی‌او) سخن گفت که این روزها، جای خالی آنها به‌شدت احساس می‌شود.»

مساله‎ای که ذهن مرا درگیر می‌کند همان "حق" مورد اشاره‌ی داستایفسکی است. آیا راسکولنیکف در «جنایت و مکافات» حق داشت پیرزن را به قتل برساند؟ اصلا چرا قتل؟! آیا راسکولنیکف حق داشت به‌خاطر آرمان والای جامعه‌ی متصور خویش حقی را پایمال کند؟ راسکولنیکف خونی را ریخته است که وجدانش ریختن آن را مجاز می‌داند! «ایده‌ی راسکولنیکف این است که شخصی خود را محق بداند تا انسان دیگری را در راه هدفی که خود می‌پندارد ارزشمند است به قتل برساند!»[1]

حال اگر کسی که مردم را محق می‌داند بخاطر حقوق بشر، حقوق قومیت‌ها و اعتراض به یک توهین غیرقابل بخشش که از ناخودآگاه رنجور و راسیستی جامعه برمیخیزد، خود توهینی مشابه مرتکب شود، و مثلا در شعارهایی که علیه نژادپرستی سرمیدهد شعاری نژادپرستانه یا حاوی توهین بگنجاند، در گیر ایده‌ی راسکولنیکفی نشده است؟ و آیا کسی که بخاطر «صد مسئلۀ مهم»، اعتراضی را نادیده گرفته و آن را «بزرگنمایی» بخواند؛ دچار ایده‌ی راسکولنیکفی نشده است؟



[1]  آبتین گلکار/ پس از یک‌و‌نیم قرن چه می‌توان از داستایفسکی آموخت؟

  • شریف مردی

یکسانی یا نایکسانی


 

بودن با یک نابینا چه حسی میتواند داشته باشد؟ در دانشگاه تهران به چنین تجربهای نایل شدم که دوستی نابینا داشته باشم. اکثر ما بیناها کلمهی "روشندل" یا "نابینا" را به کار نمیبریم؛ بلکه از کلمهی "کور" استفاده میکنیم، بی رودرواسی (گاها زمخت حرف میزنیم!). نمیدانم این واژه چه حسی را در نابینایان ایجاد میکند. به هرحال یک بار از مجید ـ از دوستان نابینایم ـ پرسیدم این واژه برای تو چگونه است؟ خیلی برایش مهم نبود، ولی بالاخره آزاردهنده بود، به هر طریقی.

چرا اینطوری شروع کردم؟! من به کلمات حساس هستم، واژهگان را دوست دارم.. هر کلمه حسی میتواند در من ایجاد کند. از این سبب دنیای زبانی اقشار مختلف از جمله نابینایان نیز برایم جذاب است؛ واژه واژهاش! یک بار حین صحبت از موضوعی ـ در اتاق مجید به همران دیگر نابینایان ـ یکی از عزیزان اشاره کرد که «من به عینه دیدم..» برایم بسیار عجیب بود. گویا در مترو حین صحبت دیگران متوجه چیزی شده بود و آن تجربه را به ما انتقال میداد. یا یک بار مجید در مورد رنگ قهوهای صحتبی کرد که کاملاً تعجب من را برانگیخت. او تجربهای یا حسی از رنگ ندارد؛ چگونه میتواند از رنگ صحبت کند..

دنیای زبان دنیایی استعاری و فاصلهدار است؛ لاجرم کلمه (لفظ یا صدا) فاصلهی بسیاری با آن چیزی که اشارهاش میکند دارد (لفظ "درخت" کجا و شئی مورد نظر کجا؛ استعارهای بس عجیب رخ میدهد در نامگذاری و کلا حرف زدن).. گو اینکه وقتی مجید میگوید «خودم دیدم..» نه آن «دیدم»ی است که من میبینم. اما این تفاوت چگونه است؟ اصلیترین سوالی که برای من در دیدارها و گپ و گفتهای مکرر با مجید پیش آمده است، این تفاوت کیفیت است.

یک بار افتخار همراهی یکی از دوستان نابینا از ورودی 16 آذر به دانشگاه تهران نصیبم شد. در همراهی وی نیز تجربهای جالب داشتم: به اولین چهارراه در پردیس مرکزی که رسیدیم گفت «خب این چهار راهُ من باید بپیچم..» در تعجبِ من که چطور فهمیده است به چهار راه رسیدهایم، در مورد افزایش حجم ناگهانی فضا گفت.. دیگر حضور درختان و ساختمانها را حس نمیکرد لابد.. عجب حسی!

گمانم به این بود (قبل از اینکه دوستی نابینا داشته باشم) که لابد نابینایان بسیاری از کلمهها را نه استفاده میکنند و نه حتی ـ بدتر از آن ـ آن کلمات را شنیدهاند.. به همین سبب مشتاقم این تجربه را داشته باشم اگر روزی ـ به هر طریقی ـ یکی از دوستان نابینایم بینا شود، تغییرات زبانی او چگونه خواهد بود؟ آیا تغییری بهوجود خواهد آمد!؟ این چشم بازکردن، چه کلماتی را میتواند جاری کند و چه کلماتی را از بین ببرد؟

هجمهی بیرحمانهی رسانهای البته باعث یکسانسازی ویران کنندهای در گویشوران مختلف و حتی کسانی که زبانی غیر از زبان فارسی دارند در ایران شده است؛ و این مطمئناً بی تأثیر در سوال پیش آمده برای من نخواهد بود؛ اما به هر طریق اختلافاتی را شاهد خواهیم شد. دوستی در مورد زبان افراد کر و لال غیر فارس ایران در صورتی که روزی زبان باز کنند، میگفت: لاجرم زبانی که آنها صحبت خواهند کرد فارسی خواهد بود در این یکسانسازی تمامیتخواهانه!

از اینها که بگذریم؛ قضاوت ارزشگذارانه نمیخواهم داشته باشم در مورد یکسانی یا نایکسانی طریقهی بکارگیری کلمات توسط افراد بینا و نابینا؛ برای من ویژگی این تفاوت دارای اهمیت است. اما نکتهای باقی میماند اگر نگویم گلویم را بهشدت میفشارد: نامگذاری این روز به «روز جهانی عصای "سفید"»! این نامگذاری هم نشاندهندهی سلطهی دنیای بیناها بر دنیای نابیناهاست؛ "سفید"ی که با "سیاه" برای یک نابینا تفاوتی ندارد، چه لزومی به بودنش در این روز ایجاب میکند؟! سفیدی عصا برای بیناهاست بلکه، تا دیدی مناسب برایشان داشته باشد. اما مگر نه اینکه این روز اختصاص به «نابینا»ها دارد؟

 

  • شریف مردی

همین است که است

همین است که است؛ و این مرا قانع نمی‌کند: پراکنده‌گویی‌های خواننده‌ای یاغی

خوانشی "خواننده محور" از رمان "مردگان باغ سبز"


 

داشتم می‌خواندم و خواندم و تمام کردم وحالا که دارم این نوشته را می‌نویسم به برگه‌هایی که به هنگام خواندن کنارم بود و گاهی خودکار روی آن‌ها می‌رفت نگاه می‌کردم، مطلبی توجهم را بر انگیخت! نوشته‌ام: «رنجی در خواندن نمی‌برم، فقط می‌خوانم و می‌روم، سریع هم و این مرا قانع نمی‌کند.».

رمانی جاندار و متنی روان و خواندنی و زیبا و شاید درست‌تر سهل و فارسی؛ فارسی که می‌گویم فارسی به معنای زنده آن. و زنده بودن متن یعنی این که خود متن هم در فضا حضور و حتی حضوری پررنگ داشته باشد، به وقت خوشی قهرمان خوش، به وقت بهت فضا متنی بهت‌زده و حتی گیج باشد که چقدر هم از پس آن برآمده است. و اگر ملموس‌تر بگویم یا اگر بخواهم شیوه نویسنده را پیش بگیرم، بهتر که بگویم بنویسم یا بنویسم که بنویسم در صفحه[1] 233 خنده‌ی عصبی مردی که صدایش آشناست و نه سیمایش! متن بصورت کاملا عصبانی نوشته شده است! یا کلماتی که خروشانی آراز (ارس) را موج می‌زند. حتی فونت انتخابی برای چاپ کتاب هم زیبایی خواص خود را دارد. دلم می‌خواست زودتر از این‌ها این رمان را می‌خواندم.

شاید بتوانم گفت که این رمان حس خواننده بودن من را احیاء بلکه ارضا هم کرد (نه آفریننده بودن را). و این هم می‌تواند دلیلی برای نوشتن این پراکنده‌گویی‌ها شود. رمانی به زبان فارسی که می‌توانم به آن زبان رمان بخوانم و لذت هم ببرم، گرچه آرزوی دیگری داشته و دارم. گیرایی متن و نوع جمله‌بندی‌ها و پس و پیش زیبا و به‌جای آن. قانعم می‌کند که دینم را ادا کنم و تقدیری از آقای «بایرامی» کنم که لذت خواننده بودن را هرچند نه خواننده‌ی امروزی رمان و درگیر! ببرم. ولی به هرحال انتظاراتی داشتم به عنوان خواننده‌ی نه منفعل که برآورده نشد. نویسنده اگر روحی عرق‌ریز به گاه نوشتن دارد باید این درد و رنج را به خواننده نیز منتقل کند! نویسنده زجر کشیده به خواننده راحت طلب کاری ندارد. اگر کلمه به کلمه زجری است که جان نویسنده از سوزنی رد شده و به کاغذ سفید ریخته شده خواننده نیز باید از این شکنجه بی‌نصیب نماند. خواننده‌ی امرزوی خود آفریننده است! آن هم به معنی کامل کلمه.

نوشته‌های موفق از کشمکش‌های بیرونی در رفته و به کشمکش و تضاد و تعارضات درونی پرداخته، و این به نظر حق خواننده است برای شناخت خود و دنیای خود، رمانی در دست بگیرد و بخواند و لذت شکنجه‌واری را تحمل کند زیر نوشته‌ها! به گمان من این را می‌پسندم. و اگر می‌گویم از کشمکش‌های بیرونی در رفته نه این که در رفته باشد بلکه به عمق در رفته و به هر صورت در رفته یا رفته یا چه می‌دانم بهتر بود که می‌گفتم پرداخته!

اما پرداخت؛ کلمه‌ای که من را به یاد دوران نوجوانی‌ام می‌اندازد. پرداختی که به قالی بافته شده به دست من و برادر و خواهرانم در سرداب می‌دادند تا زیبا و زیباتر دیده شود، لابد برای خریداری که به این راحتی‌ها راضی بشو نیست! پرداخت سه چهارم و یا حتی بیشتر ابریشم گره زده شده را می‌برید و دور می‌ریخت از سر هر گره! درست مثل چخوف که می‌گویند نوشته‌هایش را می‌زد از سر و ته و آن بنده خدایی که نوشته‌های او را به ناشرش می‌سپرد می‌گفت دلم چقدر می‌سوزد برای آن‌همه نوشته که پاره شد و ریخته شد. و ما چه شانسی داشتیم که چخوف چنین اعتقادی داشت! یا همینگ‌وی که عظمت حرکت کوه یخ در اقیانوس را ناشی از پنهان بودن یک هشتم آن می‌دانست که نوشته نیز باید چنین باشد!

از بحث اگر دور نشوم، اشاره به عمق کشمکش‌ها بود که حتی برای رضای خدا و یا چه میدانم اگر کمونیست باشیم برای رضای پرولتاریا و نه بورژوا یک بار هم خواننده را در تضادی که قهرمان در آن گیر کرده باشد که خواننده را نیز از سُر خوردن داخل متن به افق راهنمایی کند و لحظه‌ای کتاب را کنار بگذارد و بیندیشد و بگوید چرا؟ و برود به خود و خاطرات خود و زندگی خود و اندیشه خود و خود و خود! و انگار که رمان را از دست می‌دهد دوباره برگردد به رمان! اما رمانی که روایت را به زیبایی هرچه تمام ولی سطحی جلو می‌برد این شانس را دارد که زودتر تمام شود.

بولوت‌ی که صداهایی می‌شنود و درگیری‌های شدید ذهنی و درونی دارد بصورت سطحی روایت شده و رفته حتی کمی کلنجار ذهنی یا درونی با نابرادریش، ناپدریش، ناخواهریش یا چه می‌دانم با دنیای اطرافش ندارد. یک بار گریزی به خاطره‌ای که حاصل از تضاد بوجود آمده در عالم عینی برای بولوت باشد زده نشده. ولی تا جا دارد زیبایی‌های صحرای زندگی بولوت بیان شده و چقدر هم لذت بخش ولی گذرا! چقدر هم برای من آشنا بود این خاطرات بولوت در صحرا! گرچه قسمتی از آن مرا گیج کرد که آیا گوسفندی که یونجه زیادی خورده و باد کرده (نمی‌دانم اصطلاح فارسی آن را درست آورده‌ام یا نه ولی ما می‌گوییم "کؤپوبدو" ) را خون‌گیری می‌کنند همانطور که ناپدری بولوت کرد!؟ به هر حال، منتظر حادثه‌ای انسانی، حسی انسانی، درکی انسانی بودم از بولوت یا بالاش و یا هر کدام از افرادی که می‌توانست بیشتر پرداخته و پرورش یابند بودم. آیا تنهایی بولوت در جامعه‌ی دهاتی خود باعث می‌شود که فقط به فکر پریدن از بامی به بامی باشد تا 17 سالگی اتفاقی حتی جزئی برای وی رخ نداده است؟ حتی کمی چشم چرانی!؟

در صفحه‌ی 365 که بالاش نمی‌تواند تصور کند پدرش چرا عوض شده و چگونه شده است که اینگونه شده است؟ کمک‌های تصویری‌ای به ذهنش می‌آمدند و گریزهایی به جاهایی یا به کارهایی، چه می‌دانم! آخر با یک تحلیل خام نوشتاری بدون اینکه نیم‌نگاهی به انتظار خواننده منتظر و یاغی نسبت به متن، داشت که نمی‌شود گذشت، آن هم از این تضاد به این با ارزشی! یا چرا بالاش کاملا پدر نشده؟ بالاشی که از مرز، آنهم مرزی که یک بار دیگر اسمش را با رسمش خوانده بود (حالا برای چه؟) به‌سوی وطن برمی‌گردد، این معنای کامل پدر شدن نیست؟ یا فقط پشت پایی به روسیه است؟ گمان نمی‌کنم وطن‌پرستی برای بالاشی که بالای [فرزند] دوساله‌ی خود را در آغوش دارد به اندازه‌ی حسی باشد که به امیرحسین ملوسش دارد و می‌خواهد با نوک دماغش لپ‌های پسرش را نوازش کند! چرا بالاش هنوز کاملا بابا نشده؟ و شاید به این دلیل است که هنوز ماجرای مرز رخ نداده!! و این مطلبی است که برمی‌گردم به آن!

همه‌چیز را که نمی‌شود گفت. پس نشان دادن را برای چه گذاشته‌اند؟ اگر اختلافات و تضاد بالاش با باباش نشان داده می‌شد به جای گفته شدن یا روابط او اگر مهربانی مادر بزرگ ناتنی بولوت با او نشان داده می‌شد اگر نرگس حتی یک بار حضور مرئی داشت در رمان اگر یک رفتار را از امیر یا همان آرشام می‌دیدیم نه می‌خواندیم. داستان‌های فرئی از هیچ کسی ندیدیم و نخواندیم، آخر مگر زیبایی صحنه گم شدن گاو هدیش می‌تواند به زیبایی رابطه‌ای کسی با کسی با تمام تضادها و نبایدها و بایدهایش باشد. حادثه‌ای انسانی با تمام بود و نبودها و باید و نبایدهایش.

ماجرای گم شدن اسب حیدر و پیدا شدن آن، در صفحه‌ی 352 آن هم بصورت فشرده در یک و نیم صفحه برای دوباره و دوباره گفتن این جمله که «ومن هیچ حیوانی را ندیدم که از رحم و شفقت بویی نبرده باشد، و من حیوان نیستم». خوب این که نشان داده شده در کل رمان! کاش این ماجرا به تیغ پرداخت چوخوف سپرده می‌شد و به جای آن این بولوت بیچاره کاری نباید، رابطه‌ای نباید، یا احساسی نباید به کسی پیدا می‌کرد! (که همه این نبایدها باید است و نمی‌دانم چرا نباید؟!) و انسان‌تر بود! و این هیچ نیست که می‌گویم تنها ترشحات ذهنی یک خواننده‌ی خواننده گراست. اگر قبول کنیم مؤلف مرده، چرا متن را و یا خواننده را زنده نکنیم؟

بولوت‌ی که زیادی میدانست و نه به سنش نه به محیط پرورشش پرورده شده بود! این 17 ساله‌ای که از دوسالگی ظلم ناپدری و نادهاتی بودن با اهالی را کشیده و چوپان بوده و خورد وخوراکش سیب‌زمینی و دوغ و نان بوده و مدرسه هم ندیده (یا اگر دیده به زور معلم بد اخلاق!) طوری حرف میزند و انتظار دارد که بیندیشد که نه به سنش نه به موقعیت هیچ ندیده‌اش می‌خورد اگرچه او با دو چشمهایش چه چیزها که ندیده!

و بولوت بیچاره دیگر خیلی بیچاره نشان داده‌شده یا گفته شده! کش داده شده در بدبختی این بدبخت! صفحه‌ی 334 است و همه‌چیز داستان معلوم! بجر اینکه بدانم بولوت به کجا می‌خواهد فرار کند. پس چرا کش می‌دهی لامصب؟ به نظر (حداقل به نظر من!) متن تا جایی می‌تواند دوام بیاورد که خواننده هنوز نتوانسته همه چیز را سر جای خود بگذارد. یا هنوز گیج است و یا هنوز کنجکاو. حداقل اینها می‌توانند دلیلی برای کش دادن یک نوشته باشند و این که جمع کردن خرده ریزهای افتاده و مانده. به جز این چرا وقتی دست نویسنده رو شده و اتفاق لو رفته باید متن کش داده شود؟ این دیگر برای یک خواننده‌ی عادی هم غیرعادی است.

و هنوز به خواندن مشتاق بودم و باز هستم و این به علت حضور گاه گاهِ نویسنده (که من خوشم می‌آید) در متن. پاراگرافی است که نویسنده به عنوان نویسنده و نه به عنوان راوی یا قهرمان حضور می‌یابد و توضیحی می‌دهد و شایسته هم هست و زیبا. و پاراگرافی را خارج می‌کند و خواننده را می‌نشاند روبرویش و برایش می‌گوید چیزی را که باید بگوید. و اگر مثال بزنم می‌توانم صفحه‌ی 269 را بگویم که از همه بیشتر برای من لذت بخش‌تر بود!

انگار داستان و رمان بریده‌ای از زندگی است و باورپذیر باید باشد. اما اگر نویسنده بتواند در وسط متن و بتن کار خواننده را آگاه کند که: هی چی خیال کردی؟ فکر که نمی‌کنی این واقعیت است؟! نه همه‌ی این‌ها دروغ محض است! و گمان نمی‌کنم خواننده به نویسنده باور کند (حداقل اینجایش را!) و مگر واقعیت چیست اصلا؟ کسی می‌تواند بگوید چه واقعی و چه ناواقعی است؟ و این است فلسفه‌ی حضور بجای نویسنده در متن. و چرا بگریزیم از آن؟

اما گاهی از دستش در می‌رود و شاید هم شیطنت می‌کند که حرفش را از زبان قهرمانش می‌زند که شاید زننده باشد، مثلا صفحه‌ی 288 را می‌گویم که آن حرف از دهان بولوت نیست، یا نیازی نیست که گفته شود! و باز هم می‌گویم چرا زمانی که می‌شود نشان داد حرف زد؟!

گفتم زمان! می‌خواهم برگردم به مطلبی که قبلا قولش را داده بودم. و آن توالی زمان. زمان روایت‌های دوگانه که تا نصف داستان بصورت کاملا خطی (البته با پیچ و تاب توانا و زیبای دو روایت از دو نسل و بلکه سه نسل) پیش می‌رود یکهو بهم می‌خورد! بدون هیچ دلیلی (حداقل دلیلی که من از آن سردربیاورم!) اگر زمان را به هم می‌ریزیم به خاطر ذهن است که قانونی برای توالی زمان ندارد و خاطراتی که مرور می‌کند پس و پیش کردن آن برای آن کاری ندارد. ولی وقتی ما داریم روایتی را روایت می‌کنیم (محاکات) آنهم از بیرون و نه از درون تنها می‌توانیم با نوشتن و بعدا کپی کردن آن در جای دیگر توالی زمان را به هم بریزیم. بدون قرینه (گیریم در گفتگوی ذهنی بدون قرینه هم میتوان این کار را کرد!) چرا این کار را کنیم و زمان روایت‌هایی که باید پشت سرهم باشند را به هم بریزیم و کسی را عصبانی کنیم!؟ آیا پیچ و تاب خوردن دو روایت که به زیبایی هم بیان شده و تاب خورده کافی نیست و چرا باید آن را عجیب کنیم؟

واقعا قصد نویسنده از این آشفته کردن توالی زمان چیست؟ داستان کاملا بصورت خطی و نیز رئال آمده و از بیرون هم روایت می‌شود. مگر این که بخواهیم آشفتگی ذهن بولوت را و هذیان دیدن و شنیدنش را به داستان مرتبط کرده و بخواهیم زمان را نیز هزیان‌وار جلو ببریم.

رمان تمام شده. هم لذت بردم هم حسرت! چه دیالوگ‌هایی که می‌توانست داشته باشد این رمان، حداقل همه از دهان یک نفر نباشد، حداقلِ حداقل گفتگوها دیگر نباید به سبک و سیاق نوشتاری متن بود! کافی بود جملات گفتاری کمی طولانی باشد، می‌دیدی عین نگارش متن است! و بزرگترین حسرتی که بردم، زیبایی این رمان می‌توانست به زبان مادری نویسنده و من باشد که نشد! چقدر رد زبان خودم را در جای جای متن زدم (ترکی‌ها را نمی‌گویم، فارسی‌های دقیقا از ترکی برگشته را می‌گویم!)

و همین است که است!



[1] تمامی ارجاعات با توجه به چاپ پنجم رمان می‌باشد.

  • شریف مردی